صداقت و يكرنگي
مـَن ... زیبایی هايم را پایانى نیست حالا كه قرار است خـواستـــم گلــه کنــم ، امشبـــــــ سالگـرد تنهایے هاے من است ✿ツ مـهـربـانـی تـا کـِی؟ ســــــوخــتــَـــمـ ، چرا ترانه ی "وایسا دنیا" را زمزمه میکنی؟ دلـــم ... میخواهم بدهم دنیــــا را تنگ کننـــد... جــناق میشکستیم میگفتیم:یادم تــــو را فرامــــوش
بـا تـمـام ِ کـنـار "او" بـودن هـایـت کـنـار مـے آیـَم . .
مـحـض ِ رضـاے خـدا ...
حـداقّـل دسـت از سـر خـواب هـایـَم بـردار...
لـعـنـتـے . . .
وقتى که در چشمان تو به خواب میروم
و هراس کودکانه ام را از پاى در میآورم
در عطرى که از تو بر سینه دارم
چه بى پروا دوستت دارم…
از تو
عبور كنم؛
بگذار كفش هایم را در بیاورم
تو هنوز هم برایم.....
مقدسی
از نـا مهربانــی هایــت!
امــا
... ...
خـوب کــه فکــر میکنــم
مـــن
بی مقدمــه عاشــق تـــو شـدم...
بزرگـــ شدهـ اند ...
آنقدر بزرگــــ کـه در حجــم کوچک این شهــر جاے نمیگیرند
حالا نـه سنگفرش ها معناے اشک هایـم را میفـهمنـد
و نـه نیمــکت هاے سنگے دردهایــم را
بهــانـ ه اے براے ماندن نیست ...
مےنـِویـسـَمـ اَز تـو تـآ کآغـَذِ مـَن جـآ دآرَد
بـآ تـو اَز حـآدِثـِہ هآ خــوآهـَمـ گـُفـتــ
گِـریـِہ ...
ایـن گـِریـِہ اَگـَر بـُـگـذآرَد...
بـگـذار "سخـت باشم و سـرد "
بـاران کـه بـاریـد
چتــر بگـیـرم و چکـمــه...
خـورشـید کـه تـابـیـد
پـنـجـره ببـندم و تـاریــک...
اشـک کـه آمـد
دستـمـالـی بـردارم و خـشـک...
دل کـه رفــت
نـیـشخـنـدی بـزنــم و سـوت...✿ツ
بـــــاراטּ بـــزטּ ... شــــاید تـــُـو خـــاموشـــمـ کــنے
شـــاید امـشبـــ ســـوزشــِ ایــטּ زخـــمـ ها را کــَــمـ کــنے
مــَـــــטּ ســـراپــاےِ وجـــودمـ آتشــ استـــ
پـــس بـــزטּ بــــاراטּ ... شــــاید تـــُــو خامــوشمـ کــنے
فکر نمیکنی وقتش رسیده تا...
خودت بایستی و ببینی...
با دل من چه کرده ای ؟
چرا دنیا باید تقاص کارهای تو را بدهد ؟
یک دل..
یک آسمان..
یــک بغــض ..
و آرزوهــای تـَـرک خـورده !
به همین ســادگـی ...
"پا به پایم" که نیامدی . . .
"دست در دستم" که نگذاشتی . . .
"سر به سرم" هم نگذار، که قولش را به بیابان دادم . . . !!!
نه عشق آتشین میخواهد ، نه دروغ های قشنگ .... !
نه سکوت تلخ شاعرانه ...
نه ادعاهای بزرگ ...
نه بزرگی های پُر ادعا .... !
دلم یک فنجان قهوه ی داغ میخواهد ...
و یک دوست که بشود با او حرف زد ... !
سرروی شانه هایش گذاشت وضربان قلبش را شنید ...
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…
من غــــــرورم را به راحتــــــی به دست نیــــــاوردم
کــــــه هر وقت دلـــت خواست خـــــردش کنی ... !
... غـــــــرور من اگر بشکـنـــــــد
با تـــکـــــه هـــایـــــش
شاهـــــــرگ زنــــدگـــــی تـــــو را نیز خواهـــــد زد ... !
به اندازه آغـــــوش تــــــو
تـا وقتــــی به آغوشـــت میرســـم !
بدانمــ تمام دنیـــا در آغوش مــن اسـت...
نه براـے تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست
نه براـے خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم
متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را
از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم
تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم...!
اعتراف کردم که دوستت دارم !
تا هرجا مجبور شدی کمـــی مکث کنی ،
یاد عشقمان بیفتـــی . . .
چه می دانستــــم قرار است بعد از مــن
تمـــام چراغ های زندگی ات سبز شوند. . .
بگذار فراموشی از همین لحظه آغاز شود
و عشق
چون دسته گلی
كه برایت هدیه آورده ام
به آرامی
بمیرد.
پُـر از دلهـــای خـوشــــ
از کنـارِ کوچــه ی تنـهــایی ام مـی گـذشت و داد میزد :
دلـِـ خوش دارم دلـِـ خوش...
دستــ به زانــو گرفتــم و کمـر راستـــ کـردم
و صـدامو انداختم تو گلو و داد زدمــ :
آهای دنیـــا یه دیقه وایسا...
دلــِـ خوش سیـــری چند ؟!!
ولی امـــــــروز،
تمام استخوانهـــــایم شکسته
باز هم تو را فراموش نکردم
Power By:
LoxBlog.Com |